آن روزها نام مرا حتا نمی دانست
من عاشقش بودم ولی گویا نمی دانست
من مشت خود را باز کردم خط به خط خواندم
انگار او چیزی از این خط ها نمی دانست
با خود کلنجار عجیبی داشتم آیا
از عشق می دانست چیزی یا نمی دانست؟
هی خواب می دیدم که در گرداب گیسویم
اما کسی تعبیر رؤیا را نمی دانست
رمال هم از آینه چیزی نمی فهمید
از سرنوشتم نقطه ای حتا نمی دانست
من تاجر ابریشم موهای او بودم
سرگشته اش بودم ولی دیبا نمی دانست
یک شب برایش تا سحر “گلپونه ها” خواندم
تنها به لبخندی مرا دیوانه می دانست
فردای آن شب رفت فهمیدم که معنای
“من مانده ام تنهای تنها” را نمی دانست .
.
بهروز آورزمان
دیگر اشعار : بهروز آورزمان
نویسنده : علیرضا بابایی